وقتی کار از کار گذشته بود ..
از رو صندلی بلند می شه ، عصاش ُ بر میداره ، میره سمت در ِ ورودی !
هنوز هم رسمی و م غ رور و مودب ِ ،
دسمال گردن ِ مشکی ش با پیرهن ِ سفیدش جفت و جور ِ ،
کفش هاش مطابق معمول واکس زده س !
دستاش می لرزه ، استرس خاصی داره تو رگ هاش رسوب میکنه ..
هنوز نمیدونه بعد ِ این همه سال قراره چه واکنشی داشته باشه ، از کجا حرف زدن ُ شروع کنه !
تصمیم میگیره فکر نکنه و بذاره همه چی با روال ِ عادی جلو بره ..
در میزنه ، یکم منتظر می مونه تا اینکه یه خانم میانسالی درُ باز می کنه ،
چهره اش شکسته شده ، تمام قد مشکی پوشیده ،
یه گوشه از موهای ِ شرابی ش هم بیرونه ، یکم چاق تر شده ،
انگشتاش همون بلندی ِ سابق رو داره ، یه سلام ریز میده و میگه : بفرمائید .. ،
وارد خونه میشه ، با دقت به همه جا نگاه میکنه ، همون خونه ی قدیمی و ساده ،
همه جا پر از وسایل ِ چوبی ِ ، هیچ چیز تغییر نکرده ، حتی مدل ِ چیدمان ،
یه "که اینطور" ِ بلند میگه و میشینه رو کاناپه ی خاکستری ،
پای ِ استخونیش ُ میندازه رو پای ِ دیگه ش و منتظر می مونه تا میزبان با چایی ازش پذیرایی کنه !
بعد اینکه چاییش ُ میل میکنه میگه : بعد از رفتنم چی کشیدی ؟!
خانم ِ اشاره میکنه به چوب رختی ِ پشت سرش !
مرد نگاش ُ بر میگردونه و می بینه کت و شلوار ِ قهوه ای ِ جوونیش ،
با همون کلاه ِ پهلوی ، دست نخورده قاب شده تو خاطره های زن ِش ..
بغض میکنه ، سرش ُ میندازه پایینُ سعی میکنه گرامافون ِ کناری شُ راه بندازه ،
صدای بنان تو خونه میپیچه :
بـــــــاز ، ای الـــــهه ی نــــــــاز
با غــــــــم مـــــــــن بســـــــاز ..
نظرات شما عزیزان: